هنر جامه و زینت کارگر جهان روشن از زحمت کارگر
به خاموشی جان گراید وطن چو فانی شود قوت کارگر
عرق بر جبین مهر بازوی اوست معاش حلال عزت کارگر
نبی بوسه بر دست او می زند شگفتا از این حرمت کارگر
گلستان و گلزار هر آشیان صفا باید از همت کارگر
زخوبان عالم گرفتم سراغ خبر آمد از آیت کارگر
عطایی اگر قصدخدمت کنی به نیکی نما خدمت کارگر
بر این نسخه پیوند شادی نشان مشوی از دهان صحبت کارگر
بخوان هر چه داری ز اوصاف او که اینک بود نوبت کارگر
دریغا که در زیر بار معاش کمانی شده قامت کارگر
ولی با فراز و نشیب زمان مدارا بود عادت کارگر
دلا بگذر از تلخی روزگار که نیرو بود ثروت کارگر
در این جشن پر شور ذوب آهنی فروزان شده هیبت کاگر