رعیت زادگان
رعیت زادگانند محرم راز
به پوزش می کنم این نسخه آغاز
به دهقانی وکسب پاک نانی
مدارا مینمودیم زندگانی
به کارستان شدم همرزم بابا
به فصل کار و خرمن بی محابا
عجب آنروز گرما بی نشان بود
هجوم کاه چون اتشفشان بود
اسیر کاهدان و کاه گشتم
ز احوال پدر آگاه گشتم
ز دستم برنسامد هیچ کاری
پیاپی بغچه آمد روی گاری
فغان از لحظه آخر رسیدن
غبار و کنج کاهدان کس ندیدن
رسیده بغچه ای بر دور آخر
چهاربند روبروی سینه وسر
چوبگشایم گره با دست و دندان
ددی گیرد مرا با چنگ و دندان
گزارم گر به حال خویش ماند
پدر ما را به نزد خویش خواند
پدر بر من ببخش این کاهلی نیست
هم از تن پروری یا جاهلی نیست
فشار بغچه بر من کرده بیداد
رسانید بر من بیچاره امداد
همین گفتم که ناگه مادر آمد
به لیمو شربتی جان اندر آمد
محبت گونه خود نفرین همی کرد
سفارش بر من بیچاره می کرد
به چادر هم غبار از چهره میرفت
زبانم لال مادر اینچنین گفت:
الهی جان مادر بر سراید
که فصل کاه و خرمن هم برآید
گلویم شست و خلقم را نکو ساخت
مرا ایمن نمود از غصه باخت